بازار
بعد از مدت ها برای خرید از خونه زدم بیرون اول شوق ذوق زیادی داشتم ولی همین که پامو از تو تاکسی گذاشتم پایین پر شدم از حس انزجار قدم به قدم این حس بیشتر خودنمایی میکرد تبدیل شده بود به یک قلیان درونی سرمو انداختم پایین و نگاهمو دوختکم به موزائیک های چپ و چوله ی پیاده رو انگار خیلی با این مردم غریب بودم حتی نمی خواستم تنه ام بهشون بخوره و از این بابت خیلی مواظب یودم حتی نمی خواستم نگاهشون کنم همین حس رو نسبت به فروشنده ها هم داشتم هر چی به انتهای بازار گردی نزدیک تر می شدم حس بهتری بهم دست می داد اصلا دوست نداشتم بینشون راه برم اصلا دوست نداشتم یکی از اینا باشم .چقدر تغییر!اینو می شد از بوی مغز های کاهی شون فهمید بوی کاغذ کاهی هایی ک روشون طراحی می کردم رو میدادن .یعنی همه جا همین طوره ؟ قبلا اونها فقط برام یک همشهری بودن که به خودم زحمت نمی دادم اصلا راجع بهشون حسی داشته باشم اما حالا ..
از نوع گام برداشتناشون می شد به خیلی چیزا پی برد انگار با هر گامی داشتن میگفتن من فرهیخته ترین فرد این کره ی خاکی هستم و متمدن ترین و تکامل یافته ترین و حتی شاید زیباترین.
اره می شد فهمید از گام هاشون همون طور که خیابانی از ساق پای فوتبالیست ها خستگی رو میبینه .
دوست نداشتم هرگز از مغازه ها چیزی بخرم .
انگار همه ی ادم های دور و برم تبدیل شده بودن به صورتک هایی که داشتن برام شکلک در می آوردن انگار فقط من تو این دنیا بودم و من تنها صورتکی تو این تراژدی که یخ بسته بود و حتی اخمش رو هم حروم نمی کرد از تموم این بازار گردی یه آبنبات چوبی عایدم شد انگار داشتم خودمو این زندگی رو به ریش خند می گرفتم.
پایان